پیدایش دیوانگان (۲ صفحه حذف شدهی کتاب دیوان دیوانگان)
دیوان دیوانگان
کتاب دیوانِ دیوانگان، عنوان اولین کتاب چاپ شدهی من است و در این مطلب، دو صفحهی اول آن را، که حذف شده است، آوردهام. دلیل این اقدام هم واضح است. آغاز هر چیزی، بن مایهی آن چیز است و نبود این دو صفحه، آسیب قابل لمسی به درونمایهی اثر میزند.
بعد از خواندن این دو صفحه و متاب متوجه منظورم خواهید بود. از همراهی و مهربانی شما ممنوم!
پیدایش دیوانگان
در آغاز آینه ای وجود داشت با دو رو. در یک رو خدا بود و در روی دیگر شیطان. این دو رو، هیچگاه بیرون همدیگر را نمیدیدند. اما، بر درون یکدیگر آگاه بودند. زمانی وجود نداشت. مکانی وجود نداشت. فقط و فقط آن دو بودند. لحظات سپری نمیشدند.
آن دو پیوسته در جنگ بودند. خدا به درون شیطان آگاه بود و میدانست که او قصد دیدن بیرون او را دارد. در همین حال، شیطان با خبر بود که خدا از قصد او آگاه است. پس کاری از پیش نمیبرد. آینه اما وضع دیگری داشت. تا زمانی آینه ایستا بود که درون آن دو، با هم در صلح بودند.
اما سماجت شیطان شرایط را عوض کرد. آینه شروع کرد به ترک برداشتن. در نهایت یک روز از هم پاشید. به تکه هایی ریز تبدیل شد. خدا و شیطان اما، آزاد شدند. آنها جسم نبودند. روح نداشتند. بلکه دو نیرویی بودند که پیوسته در تعقیب یکدیگر میجستند.
خدا، خالق توانایی بود. پس شروع کرد به خلق کردن. اما شیطان زیرک بود. او قدرت میخواست. بنابراین، شروع کرد به جمع کردن تکه های آینه. تکه های کوچک. آنها را میتراشید و صیقل میداد. و از آنها برای مغلوب کردن مخلوقات خدا استفاده میکرد.
هر خلق تازه از سوی خدا، بازتابی در آینه داشت. آینه نیمه ای پنهان از آن مخلوق را بازتاب میکرد. نیمه ای که خدا قادر به کنترلش نبود. این نیمه متعلق به شیطان بود. پس، شیطان شروع کرد به خلق مخلوقات خود. خدا زمان را آفرید، پس شیطان مکان را آفرید. خدا نور را آفرید. پس شیطان خاک را آفرید. خدا روح را آفرید. پس شیطان جسم را آفرید.
این تقابل ادامه داشت، تا اینکه خدا انسان را آفرید. از جنس مردانگی. مخلوقی بی نظیر تا آن زمان. اما، آینه بازتابی از این انسان به شیطان نشان نداد. پس خدا بیشتر و بیشتر خلق کرد. انسانهایی بیشتر و بیشتر. شیطان کلافه شده بود و از آینه ناامید. اما این پایان کار نبود.
دیوانگان
در یک لحظه سرنوشت ساز، شیطان به راز کار خدا پی برد. به ماهیت وجود انسان. پس متوجه شد، او نیز باید همان کار را کند. یعنی خلق مخلوقی بدون بازتاب در آینه. مخلوقی برتر از تمام مخلوقاتش. و تصمیم گرفت از خودش مایه بگذارد. با یک تفاوت. شیطان تکه های آینه را به همراه داشت.
پس، شروع به کار کرد. بخشی از خود، تکه های آینه و تمام مخلوقاتش را به کار بست. پس از پایان کار، یک تکه از آینه را نگاه داشت. و در آن پنهان شد. خدا متوجه چیزی نامتناسب با فضا و زمان شد. انسانهایش یکی یکی سرگردان میشدند. اشکال کار را پیدا نمیکرد. انسانها، مدام از خلأهای درونی خلقتشان میگفتند. میخواستند درونشان آشکار شود. میخواستند درک شوند. اما گویی صدایی پنهان، از آنها خواسته ای متقابل داشت. آن صدا میگفت: مرا بشنو، مرا ببین، مرا بفهم.
حتی این صدا به گوش خدا هم رسید. شیطان نبود. شبیه مخلوقات او هم نبود. از شیطان هم خبری نبود. نوری بود نامرئی. جسمی بود روحانی. الهه ای بود شیطانی. آن احتمالا شاهکار تمام نشدنی، زن بود. شیطان تقریباً موفق شده بود. کمی دیگر میتوانست چهره خدا را با تمام اشکالاتش ببیند. اما انسانها (چه زن چه مرد) طغیان کردند.
مردان از خدا روی گرداندند به سمت زنان و زنان از شیطان روی گرداندند به سمت مردان. شیطان در حسرت دیدن خدا ماند و خدا در حسرت کنترل شیطان. و این طغیان ادامه دارد …