در حاشیه
پیامی به گارسیا (۱ روآن برای پیروزی)

پیامی به گارسیا (۱ روآن برای پیروزی)

پیامی به گارسیا

پیامی به گارسیا

پیامی به گارسیا

در نبردی که میان اسپانیا و ایالات متحده در گرفت، مردی به نام روآن در اندک زمانی با رهبر انقلابیون ارتباط برقرار کرد.

گارسیا، رهبر انقلابیون، جایی در کوهستان پناه گرفته بود، اَحدی نمی‌دانست در کجا. هیچ نامه یا تلگرافی به دستش نمی‌رسید. رئیس‌جمهور آمریکا باید بی‌معطلی از همکاری او مطمئن می‌شد. چه باید میکرد! یکی در آن میان به رئیس‌جمهور گفت: اگر یک نفر باشد که بتواند گارسیا را برایتان پیدا کند، آن شخص کسی نیست جز …

روآن را احضار کردند و نامه‌ای به دستش دادند تا به گارسیا برساند. رئیس‌جمهور، نامه‌ای به روآن داد تا به دست گارسیا برساند. روآن نامه را گرفت و نپرسید: گارسیا را کجا می‌توان یافت؟

مسئولیت پذیری یا رفع تکلیف

در یک روز بهاری، ساعت شش صبح به سمت محل کار خودم حرکت کردم تا در ساعت ۸ صبح، آنجا حاضر باشم. فکر من مشغول بود. میدانستم آن روز، قرار است اتفاقی بیافتد. اگر هم این اتفاقی نیافتد، اتفاقی خواهم ساخت. در پایان آن روز، من اخراج شده بودم.

مدتی پیش، سرپرست یک کارگاه بودم. من درس خوانده بودم و توانایی انجام کار با نرم افزار ها و مدیریت را داشتم. در مقابل، نیروهایی که زیردست من کار میکردند؛ توانایی های دیگری مانند جوشکاری، تراشکاری و … داشتند. آقای مدیر، از من خواسته بود تا نظم را در کارگاه ایجاد کنم. برای این کار، نیاز به همکاری همه بود.

اما، سرکارگر از این که باید برای انجام ندادن صحیح کارهایش، به کسی کم سن و سال تر از خودش جواب پس دهد، ناراضی بود. این رفتار او به بقیه هم سرایت کرد. هیچکس، کار خودش را درست انجام نمیداد. کسی حاضر نبود برای اشتباهاش جوابگو باشد. آنها، هیچ میلی به درست انجام دادن کارها نداشتند.

در طول زندگی ام، افرادی را دیده ام که بعد از پنج تا ده سال کارگری، برای خودشان کسب و کاری راه انداخته اند. مسافرت کردن را شروع کردند. وارد مسیر خوشبختی شده اند. اما، افرادی را هم دیده ام که سی سال کارگری کرده اند و هنوز آه در بساط ندارند. تفاوت در کجاست؟



مردی که بتواند پیام را به گارسیا برساند!

از میان تمام ماجراهای نبرد کوبا، یک مرد در خاطر من می‌درخشد؛ همچون مریخ که در حضیض خورشیدی‌اش خودنمایی می‌کند. هنگامی‌که نبرد میان اسپانیا و ایالات‌متحده در گرفت، ضرورت ایجاب می‌کرد در اندک زمانی با رهبر انقلابیون ارتباط برقرار گردد.

گارسیا، رهبر انقلابیون، جایی در کوهستان پناه گرفته بود. اَحدی نمی‌دانست در کجا. هیچ نامه یا تلگرافی به دستش نمی‌رسید. رئیس‌جمهور آمریکا باید بی‌معطلی از همکاری او مطمئن می‌شد. چه باید کرد! یکی در آن میان به رئیس‌جمهور گفت: اگر یک نفر باشد که بتواند گارسیا را برایتان پیدا کند، آن شخص کسی نیست جز مردی به نام روآن!

روآن را احضار کردند و نامه‌ای به دستش دادند تا به گارسیا برساند. این‌که روآن به چه شکل نامه را دریافت کرد، در کیسه‌ای ضدِ آب مهر و مومش کرد، آن را بر روی سینه بست، چهار روز بعد در ساحلِ کوبا شبانه از قایق پیاده شد، درون جنگل از نظرها پنهان گردید و سه هفتۀ بعد، از آن سرِ جزیره سر درآورد، درحالی‌که با پای پیاده کشور دشمن را طی کرده بود و نامه‌اش را به دست گارسیا رسانده بود، جزئیاتی هستند، که تمایلی به پرداختن به آن ندارم.

آنچه می‌خواهم بگویم این است که رئیس‌جمهور، نامه‌ای به روآن داد تا به دست گارسیا برساند؛ روآن نامه را گرفت و نپرسید: گارسیا را کجا می‌توان یافت؟

میهن وردپرس

به خدا قسم که باید مجسمه‌ای از این مرد ساخت و در تمام دانشگاه‌های این سرزمین نصب کرد. آنچه مردان جوان نیاز دارند، دانشِ کتابی، یا آموختن درباره این و آن نیست، بلکه ایجادِ اراده‌ای است در آنان که به اعتمادِ دیگران خیانت نکنند تا بی‌معطلی دست به کار شوند تا انرژی‌شان را متمرکز کنند، کار را به سرانجام برسانند: پیام را به گارسیا برسانند.

 ژنرال گارسیا اکنون در قید حیات نیست، اما گارسیاهای دیگری هستند. هر کس که تا کنون خواسته است کاری را به انجام برساند و برای انجامِ آن به یاری افراد زیادی نیاز داشته است، گاه‌گاهی از حماقتِ بعضی آدم‌ها به ستوه آمده است، از ناتوانی‌شان یا بی‌میلی‌شان برای تمرکز بر امری و انجام آن.

گویی بی‌دقتی، بی‌توجهیِ احمقانه، لاقیدی و انجام کار از روی بی‌علاقگی تبدیل به قانون شده است؛ و هیچ‌کس کاری از پیش نمی‌برد، مگر این‌که به ضرب‌ و زور و تهدید، دیگران را مجبور یا تطمیع به همکاری کند؛ شاید هم خداوند مرحمت فرماید و فرشته‌ای از آسمان فرو بفرستد که او را یاری برساند.

شما خواننده محترمی که اکنون این متن را می‌خوانید، این روش را امتحان کنید: اکنون در دفترتان نشسته‌اید؛ شش کارمند با فاصله اندکی از شما نشسته‌اند. یکی از آن‌ها را فرابخوانید و به او بگویید: لطفاً دائره‌المعارف را نگاه کن و خلاصه‌ای از زندگی کورِجیو برایم بنویس.

به نظرتان آن کارمند به‌آرامی می‌گوید چشم قربان، و دنبال انجام آن کار میرود؟ به جان خودم قسم اصلاً و ابداً! با شک و تردید زل می‌زند به شما و یکی یا چند تا از این سؤالات را می‌پرسد:

  • این‌که می‌گویید چه کسی است؟
  • کدام دائره‌المعارف؟
  • اصلاً دائره‌المعارف کجاست؟
  • مگر این کارها کار من است؟
  • نکند منظورت بیسمارک است؟
  • چرا به ممد نمی‌گویی این کار را انجام دهد؟
  • مُرده ست یا زنده؟
  • عجله داری؟
  • می‌خواهی کتاب را بیاورم، خودت دنبالش بگردی؟
  • این اطلاعات را می‌خواهی چه کار کنی؟

و شرط می‌بندم پس از این‌که پاسخ تمامی این سوالات را دادید و برایش روشن کردید، اطلاعات مورد نیاز را در کجا پیدا کند و این‌که آن اطلاعات به چه کارتان می‌آید، آن کارمند می‌رود و از یکی دیگر از همکارانش می‌خواهد، تا به کمکش بیاید؛ با هم کورِجیو را بیابند! سر آخر هم برمی‌گردد و به شما می‌گوید: اصلاً، چنین آدمی وجود ندارد! احتمال هم دارد این شرط را ببازم؛ اما بر اساس قانون احتمالات حق با من است.

پیامی به گارسیا

خب حالا، اگر عاقل باشید و به خودتان زحمت توضیح دادن املای اسم کورِجیو را به دستیارتان نخواهید داد، بلکه لبخندی ملایم تحویلش می‌دهید و می‌گویید: مهم نیست! و بعد خودتان می‌روید و دنبالش می‌گردید. و همین ناتوانی در عملکرد مستقل، این رفتار احمقانه، این سست ارادگی، همین بی‌میلی برای آستین‌ها را بالا زدن و وارد میدان شدن، همین‌ها؛ چیزهایی هستند که دست یافتن به سوسیالیسم واقعی را دور از دسترس می‌کنند.

اگر انسان‌ها، حاضر نباشند وقتی پای منافع خودشان در میان است قدمی بردارند، پس اگر قرار باشد خیری به دیگران برسانند، چه خواهند کرد؟ انگار باید زور بالای سرشان باشد؛ و ترس از اخراج شدن است که، کارمندان زیادی را حتی پنجشنبه شب نیز در محل کارشان نگاه می‌دارد. آگهی بدهید برای استخدامِ یک تندنویس و خواهید دید از هر ده نفری که درخواستِ استخدام پُر می‌کنند، نُه نفرشان نَه املای درست کلمات را بلدند، نه چیزی از نشانه‌گذاری در متن سرشان می‌شود. اصلاً لزومی هم به دانستن این موارد نمی‌بینند.

چنین آدمی می‌تواند نامه‌ای به گارسیا بنویسد؟ زمانی سرکارگرِ یک کارخانه بزرگ به من گفت: آن حسابدار را می‌بینی؟ گفتم: بله؛ موضوع چیست؟ گفت: حسابدار خوبی است؛ اما اگر او را دنبال کاری بفرستم، ممکن است کار را به‌خوبی و خوشی به سرانجام برساند و از سویی هم امکان دارد، سر راهش به مشروب‌فروشی سری بزند و وقتی به میانه راه رسید اصلاً یادش نباشد که دنبال چه کاری رفته است. اصلاً چنین آدمی می‌تواند مسئولیت رساندن پیامی به گارسیا را بر عهده بگیرد؟

به‌تازگی هم تا دلتان بخواهد فریاد ترحم و اشک و آه به گوشمان می‌رسد درباره؛ کارگرانِ مظلوم و رنجدیدۀ کارگاه‌های بهره‌کشی و بی‌خانمانی غریب که به دنبال شغلی آبرومند هستند.

و به دنبال آن آه و نفرینی است که، نصیب کسانی می‌شود که بر مسند قدرت نشسته‌اند؛ اما کسی چیزی درباره آن کارفرمایی نمی‌گوید که موهایش سفید شده است، آن‌قدر که بیهوده تلاش کرده است از آدم‌های لاقید و به‌دردنخور کار بکشد؛ و حرفی هم از تلاش بی‌وقفه و صبورانه‌اش برای راه آمدن با آن دستیارش به میان نمی‌آید که، به‌محض این‌که کارفرما رویش را برمی‌گرداند کاری جز تنبلی و اوقات را به بطالت گذراندن نمی‌کند. در هر فروشگاه و کارخانه‌ای، هر روز کسانی از کار اخراج می‌شوند.



کارفرمایان هر روز آن دستیاری که بی‌کفایتی‌اش را در پیشبردِ منافعِ کسب‌وکار به اثبات رسانده است، بیرون می‌اندازند و افراد دیگری به کار گرفته می‌شوند. هر قدر هم که اوضاع روبه‌راه باشد؛ باز هم این غربالگری ادامه می‌یابد. افراد بی‌کفایت و نالایق برای همیشه حذف می‌شوند: اینجا قانونِ جنگل است، یعنی بقای اصلح. منفعت شخصی، هر کارفرمایی را وامی‌دارد تا اصلح را در کنار خود نگاه دارد. یعنی، کسانی که می‌توانند پیامی را به گارسیا برسانند.

مردی را می‌شناسم بسیار باهوش که نمی‌تواند کسب و کار خودش را راه بیاندازد و به هیچ وجه به کار دیگران ‌هم نمی‌آید؛ زیرا همواره با این سوءظنِ احمقانه سر می‌کند که صاحب‌کارش حقش را پایمال می‌کند، یا قصد دارد حقش را پایمال کند. این مرد نمی‌تواند امر و نهی کند؛ و امر نهی دیگران را هم نمی‌پذیرد. اگر زحمت رساندنِ پیامی برای گارسیا به چنین فردی سپرده شود، احتمالاً پاسخش چنین خواهد بود: خودت زحمتش را بکش!

این مرد اکنون در خیابان‌ها پرسه می‌زند و به دنبال کار می‌گردد؛ درحالی‌که باد صفیرکشان به درونِ کت مندرس و نخ‌نمایش نفوذ می‌کند. کسی که او را بشناسد، جرأت استخدامش را ندارد؛ زیرا این آدم، عصارۀ نارضایتی و گله و شکایت است.

منطق، راهی به این آدم ندارد و تنها چیزی که مؤثر می‌افتد؛ لگدی است که او را به بیرون هدایت کند! خوب می‌دانم که فردی با چنین نقصِ اخلاقی به‌اندازه فردی معلول، مستحق ترحم است؛ اما در میانۀ ترحم و دلسوزی‌مان بیایید،

اشکی نیز بریزیم؛ برای آن کسانی که با چنگ و دندان می‌خواهند کسب‌وکاری بزرگ را به پیش ببرند، که ساعاتِ کاری‌شان پایانی ندارد؛ و تقلای بی‌پایانشان برای کنترلِ افرادِ لاقید و بی‌کفایت، احمق و نمک‌نشناس، موهایشان را سفید کرده است؛ همان افرادِ لاقیدی که اگر به خاطرِ کسب‌وکار این کارفرمایان نبود، اکنون گرسنه و بی‌خانمان بودند.



زیاده‌روی کردم؟ شاید این‌طور باشد؛ اما حالا که همه دلشان برای مردم فقیر می‌سوزد، می‌خواهم از روی همدردی کمی هم از یک انسان موفق بگویم؛ مردی که به رغم همه مشکلات، به تلاش‌های دیگران جهت می‌دهد و پس از این‌که به موفقیت می‌رسد، می‌بیند خبری نیست: هیچ‌چیز جز تختی خالی و لباس خوب نصیبش نشده است. من هم، کارگر روزمزد بوده‌ام، هم کارفرما و صاحب‌کار؛ و خوب می‌دانم که هر دو طرف حرفی برای گفتن دارند.

فقر، فی‌نفسه هیچ فضیلتی ندارد؛ جامۀ مندرس ارزش امتحان ندارد؛ و همه کارفرمایان نیز طماع و خودخواه نیستند، همان‌طور که همه فقرا شریف نیستند. همدلی من همراه آن کسی است که؛ چه رئیس حاضر باشد، چه نباشد، کارش را انجام می‌دهد؛ به همراه آن کسی که اگر قرار باشد نامه‌ای را برای گارسیا ببرد، بی‌سروصدا آن را می‌گیرد، بدون این‌که سوالی ابلهانه بپرسد، یا بخواهد آن را پنهانی در جویِ آبی بیاندازد و از شرش راحت شود؛ یا این‌که به‌جز رساندن نامه کار دیگری انجام دهد.

کسی که هیچ‌گاه اخراج نمی‌شود و هیچ‌گاه برای دستمزدِ بالاتر اعتصاب نمی‌کند.  بشر همواره در طلب چنین کسانی بوده است. چنین مردی هر چه بخواهد باید برآورده شود. چنین گوهری، چنان نایاب است که کارفرما باید با چنگ و دندان حفظش کند. حضورش در هر شهر و روستا ضروری است، در هر اداره، مغازه، فروشگاه و کارخانه‌ای. جهان سخت خواهان چنین انسانی است:

مردی که بتواند پیام را به گارسیا برساند!

پیامی به گارسیا

نظرات بسته شده است.