در حاشیه
و سرانجام، زیبایی …

و سرانجام، زیبایی …

و سرانجام …

یک قطعه از یک نگاه

و سرانجام، کوچه های شهر پر شده از آدمهای خالی از اندیشه. امروز هم قدم زنان به سمت خیابان مرکز شهر حرکت میکنم. مثل هر روز، چهره ها را تماشا میکنم و پرتره ای از تمام ناگفته های هر چهره را در قالب کلمات، بر روی کاغذهای دفترم تصویر میکنم. آرام حرکت میکنم و به سمت کافه همیشگی ام میروم. قهوه ام را سفارش میدهم و دوباره دفترم را باز میکنم. مشغول نوشتن میشوم.

در طول روزها قدم زدنم، به نکته جالبی برخورده ام. این که چقدر آدمها زیبا هستند. هر کدامشان به تنهایی، قدر یک جواهر زیبایند. آن قدر زیبا که هیچ واژه ای در توصیف هیچ کدامشان نیست. اما صرفاً فقط زیبا هستند. نه آن زیبایی که من میخواهم. منظورم اینست که زیبایی یک الگوست دیگر. اما برای هر کس هر زیبایی، زیبا نیست. من زیبای خود را میخواهم.

داشتم این جملات را بر کاغذ دفترم تصویر میکردم که بدون هیچ صحبتی، نشست کنارم. نه سلامی، نه اخطاری. خودش بود.


دیوان دیوانگان 3

و سرانجام …


وقتی زیبای خودت را میبینی، تمام چهره اش، کهکشان دنیای تو میشود. برای چند ثانیه، نقش یک آدم متعجب را بازی کردم؛ تا فقط بتوانم بیشتر نگاهش کنم. به چشمانش، که خیال میکنم وقتی عصبانی شود چقدر جذاب خواهد شد. به گونه هایش، که وقتی لبخند بزند چه زیبا گل بیاندازد. به لبهایش که دیگر نگویم!

و سرانجام، نتوانستم حرفی بزنم. دفتر را باز کردم و دوباره شروع کردم به نوشتن.

آنقدر زیبایی که من در زیبایی ات گم خواهم شد. و من آنقدر از تو دورم، که کاش من تو بودم. کاش من بخشی از تو بودم و تو را زندگی میکردم. تمام زیبایی ها را به خاطر میاورم و آنها چیزی بیشتر از یک شوخی نبودند. زیبایی تو جدیست. من این زیبایی را میخواهم. اما چه میشود کرد؟ تو چقدر دوری!

داستان همذات ها را شنیده ای؟ کاش من همذات تو بودم. هر روز به همان بهانه به سراغت میامدم. حالت را میپرسیدم. سپس، میرفتم. آری، درست است. چیزی بیشتر نمیخواهم. نه بنگاه املاک دارم که بخواهم صاحبت شود و نه آنقدر چسبناکم که شبانه روز به تو چسبیده باشم. من فقط میخواهم از جنس تو باشم تا با تو باشم. اما، در دنیایی که همه با جنس مقابل خود آرام میشوند؛ جنس تو جنس مرا پس میزند. در این دنیا، آن زیبایی که من میخواهم، کفاره دارد و کفاره اش، خیالاتی شدن من است.


هم ذات

و سرانجام، یک لحظه دست از نوشتن برداشتم و خواستم تا حرفی بزنم؛ اما، باز هم بدون هیچ حرفی، همانگونه که آمده بود؛ بلند شد و رفت. او برنگشت و من را با تمام زیبایی هایی که نمیخواستم تنها گذاشت.

نظرات بسته شده است.