ستاره ها
ستاره های تنها
ستاره ها را دیده ای؟ بی منت، تو را به سمت خود میکشند. آنها، بی هیچ رحمی تو را میبلعند. از تو نمیپرسند، آیا این را میخواهی یا نه. فقط یک قانون دارند؛ این طرف ها پیدایت نشود، که اگر شد؛ تو هم با ما خواهی مرد. باید اطرافیانت را، فراموش کنی.
اگر یک سیاره باشی، حد و حدودت را میشناسی. در یک مدار، در فاصله ای معین، به دور ستاره میچرخی. فقط همین. امّا، شهاب ها فرق دارند. آنها، فاصله نمیشناسند. آنها، به قلب ستاره نفود میکنند. چیزی کمتر نمیخواهند. فقط ستاره را میخواهند. لحظۀ دیدارشان با ستاره، لحظه مرگشان است. آنها با ستاره یکی میشوند. هر چه شهاب های بیشتری، وارد قلب ستاره شوند؛ ستاره، سریعتر تبدیل به یک ابرغول میشود. ابرغول ها، ستاره های در حال مرگ اند. زخمی که شهاب ها میزنند؛ ستاره را بزرگ و بزرگ تر، زخمی و زخمی تر میکند.
من مرگ تو را نمیخواهم. میخواهم تو همیشه باشی. و من همیشه، نشسته باشم به تماشایت. بگذار شهاب ها بیایند. بسپارشان به من. بگذار تن من، قتلگاه این طمع کاران شود. تماشا کردن ات، برای من کافی است. بگذار، شهاب ها زندگی را در من منقرض کنند، خیالی نیست. تو که طلوع کنی، زندگی برخواهد گشت. من زمین ات میشوم و تو خورشید من باش. من، به دورت میگردم و تو بدرخش.
ستاره ها
به او بگویید:
زمانش که رسید، بیاید و مرا هم با خود بسوزاند!