اصلی نامه | دفتر چهارم
اصلی نامه دفتر چهارم
در زیر آسمان شهر، غلغله ای بود. تشنج و استرس فوران میکرد. هر کسی در پی چیزی. پدر و مادر داستان ما هم، در پی دوقلو ها.
دوقلو ها از هم جدا نمیشدند. برای شیر خوردن، به هم حسادت نمیکردند یا برای زودتر شر خوردن گریه نمیکردند. وقتی یکی در بقل مادر بود، دیگری تماشایش میکرد. برخلاف دیگر دوقلو ها یا چندقلو ها که باید همزمان بقلشان میکردی؛ دوقلوهای ما آرام بودند. اما این آرامش، مال قبل از طوفان بود.
دوقلو ها را نوبتی بقل میکردند. مادربزرگ ها، خاله ها، عمه ها و مادرشان. اینطوری کسی خسته نمیشد. اما، وقتی مادر مجبور بود هر دو را بلند کند؛ کار سخت میشد.
آنها دیگر همه کار میکردند. روی صورت مادربزرگ بالا می آوردند. این طرف و آن طرف دیش میکردند. فرار میکردند. میترسیدند. میشکستند. و هیچ راهی برای تنها گذاشتنشان وجود نداشت. با این وجود، این اتفاق افتاد. مادر برای ده دقیقه آنها را تنها گذاشت. و …